
حجتالاسلام محرابیفر مقسم حقوق طلاب قبل از انقلاب بود
پای حرفهای مردی نشستیم که بهترین سالهای عمرش را در زمستان سیاه رژیم شاهنشاهی به امید دیدن بهار انقلاب گذراند. در اینجا بخشی از خاطرات حجتالاسلام عبدالله محرابیفر، ۷۲ساله و ساکن محله شهیدبهشتی مشهد را با هم مرور میکنیم.
گفتهاند او از فعالان فرهنگی انقلابی و همهکاره محله کوهسنگی در منطقه ماست، اما خودش میخواهد در این گفتوگو از خاطرات انقلابیاش بگوید. این خاطرات یادآور دردی است که حاجعبدا... توسط شکنجهگران ساواک کشیده است، آنقدر که چندینبار این جمله را هنگام مرور خاطراتش تکرار میکند: «شکنجه همچنان ادامه داشت به اشکال مختلف شکنجه میکردند؛ شلاق، کتک، اهانت و هرچه که از دستشان بر میآمد.»
چه روزهایی بود
او میگوید: هنوز هم وقتی به آن زمان فکر میکنم غمی ناشناخته که همراه با شادی است وجودم را فرامیگیرد. در سالهای اول آزادیام، احساس ترس همراه با خشنودی و بزرگی در من وجود داشت، احساسی که هم تلخ بود و هم شیرین. من باور دارم سختی و آسانی همیشه با هم نیستند،گاهی سختی هست و آسانی نیست و گاهی آسانی هست و از سختی خبری نیست. شاید برای تو که میخواهی در این حس با من شریک شوی، بد نباشد از همان...
حال و هوای اسارت برایت بگویم. این تلخی همراه با صبر برای من و دوستانم، شروع بیپایانی بود تا آخر اسارت. اسارت آدمهایی مثل ما، همیشه همراه با تلخیها و شادیهای پنهان است و تمامیهم ندارد. این چنین بود که تلخیها و شیرینیهای اسارت در هم تنیده بود و اذیتمان میکرد.
همیشه هم اینطور نبود که غم باشد و لذتی در پس پرده نهان باشد، گاهی هم لذتی بود و غمی در آن پنهان. شاید این همان وصفی باشد که امیرالمؤمنین(ع) از مومنان کردند که: «سیمای آنها شاد و در دل، غمی پنهان دارند.» آری این چنین بود اسرار لالههای واژگون، غمی در دل نهان دارند که کسی نتوانسته است پاسخی برای آن بیابد.
این درد شیرین
حجتالاسلام عبدا... محرابیفر، با بغض سنگینی میگوید: در سال۱۳۴۳ از پیروان امام (ره) و انقلاب شدم، همان سال به محضر ایشان در نجف اشرف رسیدم و بعد از آن مورد لطف ایشان قرار گرفتم و مامور شدم که گزارشهایی را از تحولات ایرانِ آن سالها به محضر امام برسانم. قبل از پیروزی انقلاب هم مقسم امام بودم.
من از طرف امام مسئول دادن شهریه به طلاب بودم و حقوق آنها را توزیع میکردم
میخندد و برای توضیح این حرف اینطور ادامه میدهد: «مقسم» یعنی دادن حقوق طلاب که ازطرف مقام معظم رهبری و بعضی دیگر از نمایندگان امام(ره) به من داده میشد و مسئول دادن شهریه به آنها بودم و این شهریه را بین طلاب توزیع میکردم.
مبارزهای برای تمام ایران
ارتباطات ما با مردم در زمینه توزیع رسالههای امام، اعلامیهها و سخنرانیهای ایشان در مشهد، اطراف مشهد، بخشها و روستاها بود که الحمدا... تلاش زیادی در این زمینه داشتیم و در آخر پیام امام را از نجف تا کارون به وسیله نوار و اعلامیه به دست مردم میرساندیم.
حتی برای نماز که به مسجد گوهرشاد میرفتم عدهای وقتی نمازگزاران به سجده میرفتند اعلامیهها را به دیوار مسجد میزدند و تا نماز به پایان میرسید شروع میکردند به خواندن اعلامیهها. نفسی تازه میکند و میگوید: کار ما فقط به همینجا ختم نشد بلکه اعلامیهها را در شهرها پخش میکردیم تا همه از جزئیات و جنایتهای شاه باخبر باشند، مردم هم از ما بسیار استقبال میکردند مثلا زمانی که به منبر میرفتیم بلندگو را از جلوی ما بر میداشتند تا اینکه صدای ما به بیرون پخش نشود و ساواکیها مطلع نشوند.
همهجا برایمان ناامن بود
او ادامه میدهد: به علت اینکه خانه ما همیشه تحت کنترل بود بسیاری از شبها را دور از اهل منزل به سر میبردیم. شاید باور نکنید اگر بگویم در ماه یا در سال فقط چند شب در خانه بودیم. یادم هست شبی که مهمان یکی از دوستان مبارز بودم ناگهان در خانه به صدا درآمد و دوستم در را باز کرد و پس از آن که بازگشت به من گفت با من کار دارند، هنگامی که رفتم تا چشمم به مردان سیاهپوش افتاد فهمیدم آنها ماموران ساواک هستند که بعد از دیدن من به زور وارد خانه شدند.
آن زمان فرزندان دوستم خواب بودند و آنها با بیشرمی وارد خانه شدند و شروع به تفتیش کردند. من، چون سیاسی بودم مدرکی با خودم به همراه نمیبردم و رسالهها و اعلامیهها را در جایی دور از خانه خودم یا دوستانم پنهان میکردم، اما ناگهان یادم آمد که یک نوار از ۱۵خرداد داشتم و به این بهانه که برایشان قرآن پخش کنم نوار را در زیر فرش پنهان کردم.
آن شب من را به دفتر ساواک که در همین خیابان کوهسنگی بود، بردند. یک شب سرد چشمانمان را بستند و دستهایم را به طرف بالای پلهها، میکشیدند هنگامی که چشمانم را باز کردند ۲۰سلول در یک قسمت دایرهای شکل به چشم میخورد.
بازجویی که آغاز شد مرا روی تختی نشاندند و دست و پایم را بستند و با کابلهای محکمی شروع به زدن کردند. دقایقی بعد وقتی متوجه شدند که بیهوش شدم دستها و پاهایم را باز کردند و آوردنم داخل اتاق. این را وقتی به هوش آمدم متوجه شدم.
۲۲روز در سلول بودم تا اینکه مرا به اتاق عمومیمنتقل کردند و بعد از ۴۲روز آزاد شدم. تا یادم نرفته بگویم که تحصیلات حوزوی داشتم و از همین طریق با مقام معظم رهبری از سالها قبل آشنا بودم و پس از آزادی نیز برای ادامه مبارزاتم به محضر ایشان رفتم. محل دیدارمان با مقام معظم رهبری روستای بهباد در ۴فرسخی طرقبه بود.
ما در تظاهرات و ادامه مبارزه همهجا با هم بودیم، مثل تحصنهایی که علما در بیمارستان امامرضا (ع) نسبت به ظلم و ستم ساواکیها و نظامیهای شاه معدوم داشتند تا درگیریهای بعدی که به شهادت چند تن از دوستان نزدیک ما منجر شد.
یک سخن مهم از مقام معظم رهبری
او ادامه میدهد: به یاد دارم زمانیکه در یکی از سلولها بودم آقا به همه ما تذکر دادند که حتی در سلول هم مراقب باشیم، زیرا ساواکیها در سلولهایمان جاسوس گذاشته بودند. دفعه اول که بازداشت شدم سال۵۱ بود و دفعه دوم سال۵۴، آه که چه سالهای سختی بود.
خاطره پشت خاطره در کلامش میریزد و آن سالها را اینطور توصیف میکند: دفعه دومی که دستگیر شدم یک ماشین فولکس داشتم وقتی نزدیک ماشینم شدم یکنفر مرا به اسم صدا کرد، وقتی برگشتم دیدم که بابایی، همان سرهنگ شکنجهگر معروف است. (این جانی را انقلابیها و زندانیان سیاسی خوب میشناسند.) در فولکسم را باز کرد و بدون هیچ توضیحی دستور داد که حرکت کنم، من هم راه افتادم.
دفعه اول که بازداشت شدم سال۵۱ بود و دفعه دوم سال۵۴، آه که چه سالهای سختی بود
به خیابان سعدی که رسیدم به من گفت که پیاده شوم و سوار ماشین بنزی که در آن نزدیکی پارک بود شدیم. بعد از سوارشدن چشمانم را بستند و دوباره من را به زندان بردند. هنوز انقلاب نشده بود، رهایمان نمیکردند و مثل سایه دنبالمان بودند.
میدانید آنها ادعا میکردند که ما از شما اطلاعات زیادی داریم. راست میگفتند چیزهایی مثل پخش رسانه، سخنرانیهای بیمورد برضد شاه و...، اینجا بود که متوجه شدم توسط کسانی که به آنها اعلامیه میدادم لو رفتهام و همین علت دستگیری من بود. شروع به شکنجهام کردند. حرفی نمیزدم و میگفتند که اگر حرف نزنم موهای سرم را میکنند و ریشهایم را میتراشند. در کل شرایط بسیار سختی بود.
بعد از انقلاب همچنان پیروی رهبری بودیم
محرابی در خاتمه میگوید: بعد از پایان اسارت من قدمبهقدم کنار مقام معظم رهبری بودم و هیچوقت فکر عقبنشینی از مواضع ولایت فقیه به ذهنم خطور نکرد. زمانیکه متوجه شدم ایشان به ایرانشهر تبعید شدند من همراه با برخی از دوستان روحانی برای دیدارشان به آنجا سفر کردیم، اول با هواپیما به زاهدان و پس از آن از راه زمینی به ایرانشهر رفتیم. آن زمان بود که از ایشان خواستم برایم دعای کنند و ایشان عاقبت به خیری را برایم از خدا خواستار شدند.
حرف آخر
تقاضای من از مردم و مسئولان این است که گوش به فرمان رهبر بدهند تا از مشکلاتی که باعث خوشنودی دشمنان اسلام است، کاسته شود.
*این گزارش سه شنبه، ۲۲ اسفند ۹۱ در شماره ۴۷ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.